در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمیآید به گوش
دردمندان، دردمندان بیخروش و بیفغان
خشمناکان بیفغان و بی خروش
آبها از آسیا افتاده است
دارها برچیده خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
خشک بنهای پلیدی رستهاند
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
این شب است، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود...
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر میدهد سحر؟
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.