من پرومتهٔ نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهای گستردهام.
غرورِ من در ابدیّتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درود شما،
منقار کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
من پرومتهٔ نامرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را
از جگرِ خسته
سفرهای جاودان گستردهام.
من بامدادم سرانجام
خسته
بیآنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
اونا تو قصراشون خوشن ما اینجا رو بامش هم تنهاییم
بگیریم بشاشیم به کل این امپراطوری
بعد خیره بمونیم به امید یه طلوع صوری