۲) پشت در کافه گودو با سیگاری توی دست منتظرشون بودم و تصور میکردم امروز اون لحظه ایه که موقع بالا رفتن از کوه به خودت میای و برمیگردی به راه اومده نگاه میکنی. فکر کردم "با ربع قرن سابقه در صنعت زندگی" و با نیش باز برگشتم تو کافه. یادمه بارون میزد و تا اون دو تا بیان یه چیزی هم نوشتم. پاهام رو روی زمین محکم میدیدم و حق داشتم.
الان در آستانه ی چهل سالگی هم روی همون پاها ایستاده م ولی از فردای خودم ناآگاه.
برای همه بیست و پنج ساله ها کلاه از سر برمیدارم.
#خاطرات #بیخوابی