مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامتست آن یا قیامت
که میگوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیریندهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو #سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده #سعدی قصب است
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفتهٔ روزگار دریاب
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب
خار است به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب
ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب
زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که جُلّاب
دیوانهی کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفتهاند و شنیدیم و خواندهایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهایم
#سعدی
قصه کباب نوشیروان - حکایتی از #گلستان #سعدی
https://www.youtube.com/watch?v=wnJJgsRVPUY
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
ز دوستان به جفا سیر گشت مردی نیست
جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم
«چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم»
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورت است که درد سر خمار کشم
گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم
ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
هر درد را که بینی درمان و چارهای هست
درمان درد #سعدی با دوست سازگاری
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
#سعدی
با صدای شجریان بشنوید.
@mokazemi
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که #سعدی ز دوست خرسند است
@danialZandi
به به ببین کی اینجاس
منور فرمودین جناب زندی
«زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام»
#سعدی
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه که ملک خود آباد میکنی
و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند
بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست